88/9/25
6:35 ع
امروز دفتر خاطراتم می خوندم تا رسیدم به این دست وپا شکسته ایی که به اسم شعر گفته بودم. منی که از هر چی شعر وشاعر حالم بهم میخورد حالا هشت ساله شعر می گم. به همین راحتی **** البته من بلد نیستم شعر بگم ،ولی چکار کنم دلم میگه یه حرفایی داره و من و مجبور میکنه این دست وپا شکسته ها بگم.
تو بودی عمق چشمانت مرایک روزه شاعر کرد
همان دیدار آغازین مرا اینگونه شاعر کرد
توبا چشمی خمار آلود دلم حسی غریب دادی
و با گفتار شیرینت مرا درسی عجیب دادی
غریب گفتی غریب خواندی که من هم همرهت گردم
نمی گفتی نمی خواندی که من کی شاعرت کردم؟
دلم دادی ،دلی غیر از دلی در سینه ام بودش
چنان کردی که این راه را دلم یک لحظه پیمودش
صدام کردی ، نگام کردی، دلم شوریده تر گردید
همان دم بود دلم در خانه اش شاعر شدن هم دید
سرودم اولین شعرم برایت آخه آسان بود
تودل دادی و من دیدم که چشمت غرق باران بود
ولی آسان نبود شعری، بگویم ازتوام آن دم
تو گفتی شعر اصلی را،زچشمانت فقط خواندم
چه زیبا دل سپردی،دفترم در خاطرش جاوید
به هر شعری فقط باشعر چشمت بی صدا بالید
توخودشعری ، توخودشاعر،تورفتی کارخود کردی
مرا عاشق،مراشاعر،مرابیمارخودکردی
چه من گویم،چه بنویسم که دل دلتنگ دیدارت
فقط میخوانمت شعری که دل همواره غمخوارت
ای پیک راستان خبر یار ما بگو....احوال گل به بلبل دستان سرا بگو.....ما محرمان خلوت انسیم غم مخور.....با یار آشنا سخن آشنا بگو.....برهم چو میزدآن سر زلفین مشکبار.....با ما سر چه داشت زبهر خدا بگو.....آن کس که منع ما زخرابات می کند.....گو درحضورپیر من این ماجرا بگو.....گردیگرت برآن دردولت گذربود.....بعداز ادی خدمت وعرض دعا بگو.....هرچندما بدیم تو مارابدان مگیر.....شاهانه ماجرای گناه گدا بگو....بر این فقیر نامه آن محتشم بخوان.....با این گدا حکایت آن پادشاه بگو.....جان ها ز دام زلف چو بر خاک می فشاند....بر آن غریب ما چه گذشت ای صبا بگو.....جان پرور است قصه ارباب معرفت.....رمزی برو بپرس حدیثی بیا بگو